آب در رگ های کوزه خشکید
کوزه شکست
گلی پژمرد
زمین ترکی خورد
چشمی گریست
و اشک ها آمد
تا زندگی برگشت
ولی افسوس که چشمی برای دیدن نبود
روشن دلی آمد
و باز خدا رنگ خود را نشان داد
بی رنگ
چشم شسته شد تا جور دیگری ببیند
زندگی پروبالی باز کرد
و
حضور حق نم نم گرفت
باران
چشم شاد شد
اندکی آرام گرفت
باز شد
تا می توانست شستشو کرد
اما
هیچوقت جور دیگری ندید
شعر: جمشید زیلاب پور
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:سلام. مرسی .از اینکه وقت گذاشتین وشعر رو خوندین
موضوعات مرتبط: شعر ، ،
برچسبها: